حجاب

امروز اسمان را دیدم ولی به زیبایی قبلی نبود؛خورشید را دیدم ولی سوزان تر از همیشه،خانه ها را دیدم اما نه به زیبایی قصرهای طلاو...ولی اول از همه یه فرشته ای دیدم که همش بهم میگفت:((مامان.))البته این یکی زیباتر از فرشته های اونجا بود اون همش لبخند میزد و خوشحال بود؛یه عالمه فرشته دیگر هم دیدم که دورم جمع شده بودند و میخندیدند؛نمیدونم واسه چی بهم میخندیدند همش فکرمیکردم دارند مسخرم میکنند ولی بوسم هم میکردند.اینا با همه ی فرشته های اونجا فرق داشتند خیلی عجیب و غریب بودند از یه طرف بوسم می کردند از طرف دیگه قهقهه می زدند تازه همش شیرینی و شربت میخوردند به منم نمی دادند دیگه حرصم گرفته بود یه بغض توی گلوم گیر کرده بود همیشه فکر میکردم من دختر خدایم الانم که خدا منو سر راه قرار داده بود و بهو زدم زیر گریه و جیغ میزدم ولی...اوضاع خوب که نشد،هیچ!تازه بدتر هم شد حالا همشون بغلم میکردند هی تکونم میدادند اینقدر اعصابم خرد شده بود که دیگه هر کاری میکردم اشکام تموم نمی سد نمیدنم چرا نمیتونستم حرف بزنم؛جاتون خالی یه جیغهایی میکشیدم تا فرارکنند ولی با هر جیغم بیشتر بهم نزدیک میشدند با خودم فکر کردم که اگه لبخند بزنم شاید ازم دور بشن ولی چشتون روز بد نبینه همینکه به روشون خندیدم...